خانم کبیری الان پیش سپیده بودم خیلی گریه می کرد می گفت شما میخواید موهاشو کچل کنین به خاطر کم پشتیش آخه حیفه خانم کبیری:نه دخترم روز پنج شنبه که ازاینجا رفتید سپیده حالش بهم خورد بردیم بیمارستان یه سری آزمایش براش نوشتن دیروز نتیجه آزمایشاتشو گرفتیم چطور بگم بهتون ع ع دکتر گفت سرطان خون داره باید دوره در مانشو هرچه زودتر شروع کنیم انگار صاعقه ⚡به سرم خورد گفتم :سرطان؟ چشمام 👀 سیاهی رفت ،فقط دستم وبه سمت خانم کبیری دراز کردم ودیگه چیزی نفهمیدم 😔 وقتی چشمامو باز کردم خانم کبیری رو دیدم که با مهربونی و ملایمت صدام می زد زینب! جان زینب جان! تمام سعیم وکردم خودمو جمع وجور کنم خانم کبیری :زینب جان بهتری؟ اشک میریختم 😭 خانم کبیری :(دخترم گوش👂 کن.اگه این شربت وبخوری ویک کمی استراحت کنید بهتر میشید ،عرق نعنا ونباته 🍷) بعد با محبت خواهرانه برای نشستن کمکم کرد .دستم ودراز کردم که دستمال کاغذی رو ازش بگیرم که چشمم به سپیده که داشت از پشت در اتاق سرک میکشید افتاد