یک روز اکبر در راه رفتن به مدرسه بود ماشینی سر کوچه ایستادو از او خواست که نامه ای را بخواند و ببیند آدرسش کجاست؟! او را به بهانه آدرس سوار ماشین کردند و به جنگ بردند منافقین بودند یک نفر از ماشین پیاده شد و او را به طرف جنگل میبرد در ابن حالت شهید دست او را گاز گرفت و فرارکرد و در غار مخفی شد پس از اینکه منافقین کلی دنبال او گشتند و پیدایش نکردند رفتند و او به خانه برگشت و جریان را برایم تعریف کرد