🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_396
خوشحال شد.
چند هفته ای بود که دور هم جمع نشده بودند. دلش برای استاد مهران تنگ شده بود.
بلند شد و چند تا از کارهایش را کنار گذاشت تا فردا شب به استاد نشان بدهد و ایراد و
اشکالاتش را برایش بگیرد.
بعد هم شماره شیوا را گرفت:
-بله؟
-سلام شیوا جان
- سلام ترنج خوبی؟
-ممنون؟ عمه اینا خوبن.
-بله دائی اینا خوبن.
اونام خوبم. شیوا فردا شب همون مهمونی که بت گفتمه میای؟
شیوا انگار زیاد هم مایل نبود
-نمی دونم بتونم بیام.کی؟
-فرداشب.
- چه ساعتی؟
-هشت می رم تا ده یازده تمامه دیگه.
باشه فردا شب کشیک ندارم. حالا بت خبر می دم.
-باشه.
-کاری نداری؟
-ببین شیوا نخواستی اصراری نیست ها. اون بار گفتی خبرت کنم.
منم خبرت کردم.
و الا هر جور خودت دوست داری.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻