🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خوشحال شد. چند هفته ای بود که دور هم جمع نشده بودند. دلش برای استاد مهران تنگ شده بود. بلند شد و چند تا از کارهایش را کنار گذاشت تا فردا شب به استاد نشان بدهد و ایراد و اشکالاتش را برایش بگیرد. بعد هم شماره شیوا را گرفت: -بله؟ -سلام شیوا جان - سلام ترنج خوبی؟ -ممنون؟ عمه اینا خوبن. -بله دائی اینا خوبن. اونام خوبم. شیوا فردا شب همون مهمونی که بت گفتمه میای؟ شیوا انگار زیاد هم مایل نبود -نمی دونم بتونم بیام.کی؟ -فرداشب. - چه ساعتی؟ -هشت می رم تا ده یازده تمامه دیگه. باشه فردا شب کشیک ندارم. حالا بت خبر می دم. -باشه. -کاری نداری؟ -ببین شیوا نخواستی اصراری نیست ها. اون بار گفتی خبرت کنم. منم خبرت کردم. و الا هر جور خودت دوست داری. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻