🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج بعد از مرتب کردن چادرش برگشت و یک نیم نگاه سریعی به پله انداخت و بوسه کوچکی به لب های ارشیا زد و بعد هم دست او را گرفت و کشید: _بدو دیر شد. ارشیا که غافل گیر شده بود خندید وگفت: _وای من و این همه خوشبختی؟ ترنج در حالی که همچنان دست او را توی دست داشت و به طرف در می کشید کمی شوخی کمی جدی گفت: _امشب باید خیلی مواظبت باشم. زیادی خوش تیپ کردی. ارشیا از شوق خنده بلندی کرد .اگر احتمال رسیدن ماکان نبود همانجا ترنج را بغل می کرد و اینقدر می بوسید تا دلش خنک شود. وقتی توی ماشین نشستند. تازه حرص خوردن های ترنج شروع شد: _وای ارشیا تند برو. خیلی بد شد. دیر می رسیم ما باید قبل از عروس خونه باشیم. ارشیا که از ذوق و خوشی حالش را نمی فهمید گفت: _بی خیال خودمون و عشق است. _ارشیا توروخدا اذیت نکن من به مامانت گفتم زود میام. ارشیا یا خنده سری تکان داد و بالاخره ماشین را راه انداخت. دنبال سر انها هم ماکان دوان دوان از پله پائین آمد و باز یادش امد ادکلن نزده دوباره پله ها را با حرص بالا دوید و برگشت. تا در خانه را باز کرد ارشیا و ترنج رفته بودند. سریع سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای مهرابی حرکت کرد. چیزی نمانده بود برسد که موبایلش زنگ خورد. شهرزاد بود. _سلام شهرزاد خانم. _سلام خوبی؟ _ممنون. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻