🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 تنها راه ممکن را هم برای خودش بسته بود. چقدر مغرور بودی جناب ارشیا مهرابی. وهم برت داشته بود نه؟ نماز می خوندی نگاهتو از نامحرم می دزدیدی خواهرتو به حجاب دعوت کردی ولی در عوض همه اینا دل یه دختر بچه رو شکستی. اونم با چه تکبری.دست مریزاد آقا ارشیا. واقعا که گند زدی. کلافه بلند شد و به طرف پنجره اتاقش رفت. پرده را کنار زد و دست به جیب به غروب داغ شهریور خیره شد. تمام پل های پشت سرت و خراب کردی پسر. سرش را به کناره پنجره تکیه داد و همانجور که به اخرین اشعه های خورشید که کم کم ناپدید می شدند نگاه می کرد فکر کرد: -یعنی ممکنه هنوز دوستم داشته باشه؟ سرش را تکان داد: -خیلی خوش خیالی اون داره به خواستگارش فکر میکنه. امیر..برادر الهه خانواده مذهبی که دامادشون و از رشته اش دور کردن چون با موسیقی سر و کار داشته. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻