🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .صدای ماکان باعث شد نگاهش را از ترنج بگیرد. -می خواین ببریمش خونه؟ -نمی دونم برو بپرس می تونیم؟ ماکان ازدر خارج شد و ارشیا هم دنبالش راه افتاد. دکتر اجازه داد و گفت: -مشکل خاصی ندارد و بقیه سرم را هم می تونید در خانه دریافت کند. ماکان دوباره به ترنج کمک کرد و راهی خانه شدند. ماکان بعد رفت و ارشیا را رساند. ارشیا دست در جیب قدم زنان عرض حیاط را پیمود. هوای اوایل مهر مطبوع و دوست داشتتنی بود. دلش می خواست مدتی با خودش خلوت کند. همانجا کنار باغچه روی نیمکت نشست. دستهایش را از دو طرف باز کرد و سرش را به پشتی نیمکت تیکه داد. دلش جور خاصی بود. چنین حالتی را هرگز توی زندگی تجربه نکرده بود. نگاهش را چرخاند توی آسمان پر ستاره کویر. هر جا که نگاه می کرد چهره رنگ پریده ترنج پیش چشمانش پر رنگ میشد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻