🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ان روزها رابطه دختر و پسر به راحتی وبازی امروز نبود. سختگیری زیاد بود. فقط دلش می خواست دخترک را نگاه کند. الان اصلا چهره اش را به یاد نمی آورد.بعد پدربزرگ فهمیده و کلی نصیحتش کرده بود که نگاه هرز انسان را به گناه می اندازد و از این حرفها. ولی خوب برای یک پسر پانزده ساله کار زیاد آسانی هم نبود. در حالی که اغلب دوستانش از ارتباطات تلفنی و نامه پراکنی با دختر ها حرف می زدند. با فوت پدربزرگ و تفاوت فاحشی که بین افکار خودش و خانواده اش دیده بود مدتی گیج و سر درگم شده بود تا بالاخره با ورود به دانشگاه و راه یابی به گروهای مذهبی دانشگاه توانسته بود کمی خودش را پیداکند و راهش را مشخص کند. دختر دیگری که توجهش را جلب کرده بود یکی از همکلاسی های دنشگاهش بود که او راهم تنها بخاطر اینکه اول چادری بود بعدم هم خیلی متین و آرام بود انتخاب کرده بود تا برود خواستگاری. ولی تا بیاید به خودش بجنید طرف نامزد کرده بود و تمام. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻