🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 الهه بدجنس خندید. ترنج با مهربانی مهدی را نگاه کرد که الهه گفت: -پس اون یکی مهمونمون کو؟ ترنج به الهه با تعجب نگاه کرد و گفت: -دیگه کیه؟ آقا من قلبم طاقت نداره. الهه با خوشی خندید و گفت: -زن داداش و معرفی نمی کنین؟ ترنج با گیجی پرسید: - زن داداش؟ بعد هم با سرعت برگشت و به مهدی نگاه کرد: -زن گرفتی؟ مهدی با گونه های گر گرفته سرش را پائین انداخت. سامان مشتی به شانه اش کوبید و گفت: -نگاه کن کبود شد. همه خندیند. الهه رفت توی اتاق و با دختری برگشت. دخترک واقعا ناز بود. شاید هم سن ترنج شاید هم کوچک تر. پوستش مثل گل نازک و سفید بود. گونه هایش بر اثر خجالت گل انداخته بود. چشمهای عسلی و خوش فرمی داشت.چهره اش را چادر مکشی قاب گرفته بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻