🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_408
الهه بدجنس خندید.
ترنج با مهربانی مهدی را نگاه کرد که الهه
گفت:
-پس اون یکی مهمونمون کو؟
ترنج به الهه با تعجب نگاه کرد و گفت:
-دیگه کیه؟ آقا من قلبم طاقت نداره.
الهه با خوشی خندید و گفت:
-زن داداش و معرفی نمی کنین؟
ترنج با گیجی پرسید:
- زن داداش؟
بعد هم با سرعت برگشت و به مهدی نگاه کرد:
-زن گرفتی؟
مهدی با گونه های گر گرفته سرش را پائین انداخت.
سامان مشتی به شانه اش کوبید و گفت:
-نگاه کن کبود شد.
همه خندیند. الهه رفت توی اتاق و با دختری برگشت.
دخترک واقعا ناز بود. شاید هم سن ترنج شاید هم کوچک تر.
پوستش مثل گل نازک و سفید بود. گونه هایش بر اثر خجالت گل انداخته بود.
چشمهای عسلی و خوش فرمی داشت.چهره اش را چادر مکشی قاب گرفته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻