🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_489
-من که نمی فهمم تو کی جدی هستی کی شوخی میکنی.
-مامان من الان کاملا جدی میگم. بابا جون من زن می خوام با چه زبونی بگم.
مسعود و سوری به هم نگاه کردند و سوری خانم گفت:
-خوب من چند نفری مد نظرم هست هر وقت تو بخوای.
نیش ماکان با بنا گوش باز شد:
-کی هستن حالا؟
**
ترنج در را باز کرد و به ارشیا گفت:
-بیا تو.
ارشیا نگاهی به پله انداخت و گفت:
-این ماکان خیلی داره موی دماغمون میشه.
ترنج چادرش را گذاشت روی چوب لباسی و در حالی که روسری اش را بر می داشت گفت:
-خوب چکار کنه یه دوست داشت یه خواهر حالا هیچ کدومو نداره.
ارشیا نشست روی تخت و با لذت مشغول نگاه کردن ترنج شد که داشت دکمه های مانتویش را باز می کرد.
ترنج مانتویش را هم به چوب لباسی آویزان کرد و خم شد و آرشیوش را از زیر تخت بیرون کشید.
ارشیا با تعجب گفت:
-جدی سوال داشتی؟
ترنج در حالی که زیپ آرشیوش را باز می کرد با خنده گفت:
-نه ولی یک سوال می کنم که دروغ نگفته باشم.
ارشیا دستش را کشید و ترنج توی بغلش افتاد.
-بی خیال سوال.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻