🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت: -معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اگه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم. مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت: -فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟ -باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم. مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت: -شرمنده به خدا. ترنج با لحن دلخوری گفت : -حرف مفت نزن. حالام برو بخواب غش کردی. بعد از هم جدا شدند. تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود. دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد. از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده. ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت: -ترنجم چی شده خانم توی لبی؟ ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت: -برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه. -کدوم دوستت؟ -مهتاب. ارشیا با نگرانی پرسید: -چشه؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻