🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_609
مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت:
-من دیگه می رم.
-کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت.
بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-نه ارشیا.؟
ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت:
-هر چی خانمم بگه.
مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد:
واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه.
ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند.
مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد:
-بازم ممنون آقای اقبال.
ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت:
-می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا
ماکان خالی.
ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت:
-منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری.
مهتاب فکری کرد و گفت:
-من میگم آقای رئیس.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻