🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_617
-بچه ها نیرو کمکی رسید.
ماکان با تعجب رفت تو.
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ذغال های برافروخته و منقل اخم هایش توی هم رفت:
-گندنت بزنن رامین باز که بساط کردی.
-آخ ماکان جنس برام رسیده توپ. بیا بزن ببین چیه بدمصب به جون رامین مشتری میشی.
ماکان روی یکی از مبل ها ولو شد و با بی حوصلگی گفت:
-دستت درد نکنه هنورعقلم سر جاشه.
رامین ذعال ها را فوت کرد و داد زد:
-مسن بیا ماکان و ببر بهش بگو جریان چیه.
محسن از اتاق بیرون امد و رو به رامین گفت:
-لااقل پنجره رو باز بذار بوش نپیچه تو راهرو.
-بی خیال بابا. کسی پسر صاحب خونه رو از خونه بابا جونش بیرون نمی کنه.
-وب الاغ همسایه ها برن به بابام امار بدن معلومه میاد دم منو میگره می اندازه بیرون.
بعد رو به ماکان که داشت دست به سینه رامین را نگاه می کرد گفت:
-داداش پاشو بیا این ور این خر و ولش کن.
رامین در حالی که داشت ان ماده لزج قهوه ای را آماده می کرد گفت:
-اومدی التماس کردی ندادم بهت گله نکنی.
ماکان با حالت چندش آوری از او رو برگرداند. رامین طلب کار گفت:
-چکارت کنم نمی فهمی. بابا بزرگ من از چهل سالگی داره از اینا می زنه الان نزدیک صد سالشه ببینیش فکر میکنی پنجاه سالشه.
ماکان بلند شد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻