درمحضرحضرت دوست
قسمت ۴۳ و ۴۴ با شنیدن صدای زنگ به اتاقم میروم، کنار میز می ایستم و موبایل را از روی آن بر میدارم. ا
🌱قسمت ۴۵ و ۴۶ بعد از سلام و احوالپرسی مینشینیم و غرق صحبت میشویم . با شیطنت رو به عمو محمود میگویم +عمو چه تیپی به هم زدی بلند میخندد و در جواب میگوید _خواستم یکم مثل جوونا لباس بپوشم ابرو بالا می اندازم +شما که خودتون هنوز جوونید _نه دیگه عمو جان از ما گذشته صدای خنده ی جمع بلند میشود . بعد از کمی سر به سر گزاشتن و شوخی و خنده ، سوگل از من میخواهد که به آن طرف باغ برویم تا خاطراتمان را زنده کنیم . بعد از مرور خاطرات در گوشه دنجی دور از بقیه مینشینیم . رو به سوگل میگویم +چرا عمو محسن اینا هنوز نیومدن ؟ _یه کاری برای عمو محسن پیش اومد دیرتر میان . فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسن . چطور مگه ؟ دلم میگویم : برای اینکه بفهمم چقدر دیگه میتوانم از نبود شهروز لذت ببرم . اما برای حفظ ظاهر میگویم +دلم برای شهریار تنگ شده میخوام زودتر ببینمش . البته دروغ هم نگفتم واقعا دلتنگ شهریارم اما میزان تنفری که از شهروز دارم بر دلتنگی‌ام غلبه کرده است . سوگل دنگاه پر حسرتی به صورتم می‌اندازد و بعد سرش را پایین می‌اندازد. دلیل نگاهش را نمی‌فهمم ولی چیزی نمیگویم . انگار میخواهد چیزی بگوید ولی دو دل است. برا گفتن حرفش کمکش میکنم +سوگل چیزی میخوای بگی ؟ دوباره نگاه کوتاهی به من میکند و بعد سریع نگاهش را میدزدد . حس کنجکاوی ام دارد اذیتم میکند . بالاخره لب به سخن باز میکند _نورا یه چیزی میخوام بهت بگم ولی قول بده به کسی نگی. من این چیزی که میخوام بهت بگمو به هیچکس نگفتم . سری به نشانه ی تایید تکان میدهم . بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد _راستشو بخوای من ،،،،،عاشق شدم . بی اختیار میزنم زیر خنده. سریع خنده ام را جمع میکنم . سوگل که انگار از این رفتارم ناراحت شده با دلخوری میگوید _چرا میخندی ؟ با حالت پشیمانی میگویم +ببخشید . آخه همین چند وقت پیش یکی از دوستام عاشق شده بود داشت قصه‌ی عاشقیشو برام تعریف میکرد یه لحظه یاد اون افتادم خندم گرفت . سوگل انگار هنوز قانع نشده است اما چیزی نمیگوید .نگاهش را به چشم هایم میدوزد _نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟ +آشناس ؟ _آره با کنجکاوی میگویم +خب کیه ؟ سریع میگوید _شهریار با بهت نگاهش میکنم +شهریار ؟ دوباره نگاهش را از من میدوزد _آره عاشق شهری،،،،،،،،آقا شهریار شدم . شهریار پسری است که دل هر دختری را میبیرد. جدا از زیبایی ها و جذابیت های ظاهرش ، بسیار خوش اخلاق و با محبت است .میدانم که اهل دود و دم و الکل نیست . این را هم میدانم که از رفاقت با دخترها خوشش نمی آید اما دلم میخواهد بهتر از این باشد . نگاهم را به سوگل میدوزم +سوگل شهریار اهل نماز و روزه ........ میان کلامم میپرد _میدونم ، خودم همه ی این هارو میدونم ولی عشق که این حرفا سرش نمیشه . میدونم عشقم بی ثمره . احتمالش خیلی کمه که منو شهریار به هم برسیم . شاید با خودت بگی از کجا معلوم شهریار هم منو دوست داشته باشه ؟ آره واقعا نمیدونم که شهریار منو دوست داره یا نه ولی چیکار کنم خودم که نخواستم عاشقش بشم . اصلا نفهمیدم چطوری شد که ازش خوشم اومد . خیلی با خودم کلنجار رفتم ، خیلی با خودم فکر کردم ، ولی نمیتونم کنار بزارمش ، نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم . نگاهش میکنم . بغض کرده است . سریع میگویم _من نمیخواستم ناراحتت کنم +تقصیر تو نیست . تقصیر هیچکس نیست . دوباره نگاهم میکند . این بار نگاهش پر از حرف است . با حسرت میگوید _میدونی نورا ، بهت حسودیم میشه . کاش حداقل شهریار برادر من بود . میدونی ، شهریار تورو خیلی دوست داره . +از کجا میدونی که منو دوست داره ؟ _میفهمم . از نگاهش میفهمم . همیشه وقتی تو رو نگاه میکنه چشماش میخندن و برق میزنن ، انگار داره به یه گوهر نایاب نگاه میکنه برای اینکه جو را عوض کنم با خنده میگویم +مگه من گوهر نایاب نیستم ؟ میخندد _نه منظورم این نبود دستش را میگیرم +همه چیز رو به خدا بسپار . هر چی که صلاحه پیش میاد «ابر و خورشید و فلک در کارند عاقبت داغ تو را بر دل من بگذارند» امیر نقدی «دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمان زندان من است» مولانا ادامه دارد