درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۴۵ و ۴۶ بعد از سلام و احوالپرسی مینشینیم و غرق صحبت میشویم . با شیطنت رو به عمو محمود میگویم
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی قسمت ۴۷ و ‌۴۸ بلند میشوم و ادامه میدهم +پاشو بریم . بقیه منتظرن . سوگل هم بلند میشود و با هم به راه می افتیم. چقدر سوگل مظلوم شده است.وقتی با او شوخی کردم مثل قبل سر به سرم نگذاشت، انگار در حال خودش نبود .درست مثل کودکی ۵ ساله است که مادرش را گم کرده است ، سرگردان و پریشان .نزدیک بقیه میشویم اما در جمع خبری از سجاد نیست. سوگل هم متوجه نبود او میشود و میپرسد _پس سجاد کو ؟ خاله شیرین در پاسخ میگوید _آقا محسن و خانوادش اومدن ، سجاد رفته راه رو نشونشون بده و درو براشون باز کنه . کلافه نفسم را فوت میکنم . ترجیح میدهم کمی دیرتر شهروز را ببینم . رو به مادرم میگویم +مامان من میرم بیرون باغ یکم بگردم دوباره میام مادر سر تکان میدهد _زیاد دور نرو . تا قبل از ناهار هم برگرد +باشه سوگل دستش را پشت کمرم میگذارد _مگه نمیخواستی آقا شهریارو ببینی ؟ +حالا ۱۰ دقیقه این ور و اون ور که فرقی نداره _میخوای منم باهات بیام ؟ +نه نیازی نیست انگار سوگل متوجه شده که برای رفتنم دلیل دارم اما به روی خودش نمی آورد . به سمت در باغ میروم ، پشت یکی از درختهای نزدیک (در) ، دور از دید بقیه منتظر میمانم تا عمو محسن و خانواده اش بروند . بعد از رفتن آنها از در خارج میشوم . کمی دور و اطراف را دید میزنم تا جای مناسب و ساکتی برای نشستن پیدا کنم . نزدیک مغازه تپه ی بلندی قرار دارد که منظره ی خوبی هم دارد.بالای تپه مینشینم و غرق در افکار درهمم میشوم . به سوگل و شهریار ، به هستی و سبحان و به شهروز که از هر فرصتی استفاده میکند تا به من آسیب بزند . آنقدر فکر میکنم که دوباره زمان را فراموش میکنم . با صدای زنگ موبایل رشته افکارم پاره میشود . با دیدن نام مادرم سریع تماس را وصل میکنم +الو _سلام مادر کجایی ؟ +سلام ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود _عیب نداره .نیم ساعت دیگه میخوایم ناهار بخوریم تا اون موقع بیا +من ۲۰ دقیقه ی دیگه راه میوفتم بیام باغ _باشه مادر خدافظ +خدافظ بلند میشوم تا کمی دیگر گشت و گذار کنم و بعد به باغ بروم . چادرم را میتکانم و حرکت میکنم اما به محض اینکه قدم اول را برمیدارم روی زمین سُر میخورم . قبل از اینکه بتوانم تعادلم را حفظ کنم از تپه پرت میشوم پایین و با زانو زمین میخورم . جیغ بلندی میکشم . میخواهم بلند شوم که درد شدیدی در زانویم راستم احساس میکنم . سریع روی زمین دراز میکشم . نمیتوانم پای راستم را تکان بدهم . از شدت درد مدام جیغ میکشم . کسی نیست که کمکم کند . نه این پایین را کسی میبیند و نه در این اطراف کسی هست . از شدت درد به خودم میپیچم و در دل از خدا کمک میخواهم .صدای پایی از دور میشنوم . صدا آرام آرام نزدیک میشود . در دلم امیدوار میشوم . با صدای بلندی میگویم +کسی اونجاست ؟ کمی سرم را بالا می آورم تا بهتر ببینم . آن شخص به بالاس تپه میرسد . بلاخره چهره اش معلوم میشود .با دیدن سجاد جا میخورم. آنقدر خوشحالم که دردم را فراموش کردم . سجاد هم انگار از دیدن من تعجب کرده است . آرام از تپه پایین می آید . انگار تازه پایم را دیده است . رنگش به وضوح میپرد و چشم هایش میترسند اما سعی میکند خودش را خونسرد نشان بدهد .با خونسردی ساختگی میگوید _چی شده ؟ بی توجه به سوالش میپرسم +چطوری منو پیدا کردید ؟ ابرو هایش را درهم میکشد _شما اول جواب سوال منو بده +از تپه افتادم نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند . دوباره نگاهش را به پاهایم میدوزد . انگار ترسیده است .از درد عرق سرد کرده ام . بی خیال سوال قبلی ام میشوم و میپرسم +پام چی شده ؟ زیر چشمی نگاهم میکند _چیزی نشده فقط یکم زخمی شده میدانم که دروغ میگوید . یعنی مطمئنم که دروغ میگوید . این حرف ها را میزند که من را نگران نکند .سرم را بلند میکنم که پایم را ببینم اما سجاد سریع صدایم میزند _نورا خانم «مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم» حافظ «حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت تو فقط قسمت من باشی و من قسمت تو» مهدی مجیدی