🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️🌷قسمت ۵۵ و ۵۶
سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید
_آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه
با تعجب میگویم
+شیشه ؟
سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشمهایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم .
.
.
با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند
_به به بلاخره بیدار شدی ؟!
لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم
مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم . نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است .
پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید
_وقتی سرم تموم شد خبرم کنید
به سمت مادرم بر میگردم . دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد
_سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی
گریه اش شدت میگیرد .گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد .
با ترس میپرسم
+چرا گریه میکنید ؟
سعی میکند خودش را کنترل کند
_این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟.
اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟
شانه بالا می اندازم
+من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله
شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود .
شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم
_سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟
با خنده میگویم
+منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟
_اولاً دور از جونت دوماً حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره .
دوباره میخندم . تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .سوال ها مجدداً به ذهنم حجوم می آورند .خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم
+من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟؟
نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید
_۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم .
ابرو بالا می اندازم
+چه ربطی به آقا سجاد داره ؟
_آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم .
بلافاصله سراغ سوال هایم میروم
+مشکل پام چیه ؟
با شک و تردید نگاهم میکند
_جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو درآوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات درآوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن . چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن .
آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است . با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن !
چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود .
با حزن میپرسم
+چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد .متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد .گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ،انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند .
_خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی نداره و فقط یه خراش سطحیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی .
سر تکان میدهم .جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم
+راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟
_خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه .
حق با شهریار بود . سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم . شهریار دستش را ازدستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند .من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم
+بقیه کجان ؟
«اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود»
فاضل نظری
«ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای ، مرحبا»
سعدی