درمحضرحضرت دوست
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید _مطمئن باش تقا
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️🌷قسمت ۵۵ و ۵۶ سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید _آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه با تعجب میگویم +شیشه ؟ سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشم‌هایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم . . . با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند _به به بلاخره بیدار شدی ؟! لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم . نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است . پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید _وقتی سرم تموم شد خبرم کنید به سمت مادرم بر میگردم . دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد _سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی گریه اش شدت میگیرد .گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد . با ترس میپرسم +چرا گریه میکنید ؟ سعی میکند خودش را کنترل کند _این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟. اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟ شانه بالا می اندازم +من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود . شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم _سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟ با خنده میگویم +منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟ _اولاً دور از جونت دوماً حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره . دوباره میخندم . تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .سوال ها مجدداً به ذهنم حجوم می آورند .خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم +من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟؟ نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید _۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم . ابرو بالا می اندازم +چه ربطی به آقا سجاد داره ؟ _آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم . بلافاصله سراغ سوال هایم میروم +مشکل پام چیه ؟ با شک و تردید نگاهم میکند _جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو درآوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات درآوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن . چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن . آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است‌ . با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن ! چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود . با حزن میپرسم +چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟ سری به نشانه ی تایید تکان میدهد .متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد .گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ،انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند . _خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی نداره و فقط یه خراش سطحیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی . سر تکان میدهم .جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم +راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟ _خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه . حق با شهریار بود . سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم . شهریار دستش را ازدستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند .من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم +بقیه کجان ؟ «اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود» فاضل نظری «ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمده ای ، مرحبا» سعدی