دوتا خاطره بانمک هم از بچگیم یادم اومد حیفم میاد نگم🙈😅 چه فعال شدم امروز من بچه بودم خیلی شیرین زبون بودم مامانم اینا هم از خیلی کوچیکی منو کلاسای قرآن و اشاره و اینا میذاشتن هر جا میشستم بهم میگفتن بیا شعر بخون یا حدیث با اشاره بگو یا قرآن بخون😅 منم اکثرا دنبال بازی خودم بودم بس ک شیطون بودم اعصاب و حوصله نداشتم هی براشون شعر و قرآن بخونم😅 یه سری خاله ام که اون موقع مجرد بود بم میگه از لواشکت به منم میدی؟🥺 منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم امام علی علیه السلام میفرمایند هرکی لواشک خودش😒😂😅 هنوز که هنوزه بعد از ۲۰ و اندی سال این ضرب المثله همین خاله ام با عموم ازدواج کردن اومدن طبقه پایین خونه ما نشستن قبل از اینکه عروسی کنن عموم سالها خاله امو دوست داشت از وقتی دبیرستانی بود و تا دانشگاهش نگفته بود بعد که میره دانشگاه هم بابام بش میگه تا کار پیدا نکنی نمیشه بریم خواستگاری بعدم که میان خواستگاری مامان بزرگم خدابیامرز میگه نامزد بکنن ولی هییییچ کس نباید بفهمه حتی خاله های مامانم تا خاله ی وسطیم ازدواج کنه خلاصه من اون موقع ۴ سال اینام بوده یه روز تو یه مهمونی خیلی بزرگ میرم پیش یکی از خاله های مامانم از اونجایی هم که همیشه انگار بلندگو قورت داده بودم😂 بلند گفتم خااااله خاله میدونی چیشده؟؟؟؟ قشنگ توجه همه جلب شد😂🤦🏻‍♀ خاله گفت چیشده؟ گفتم خاله ام با عموم میخواد ازدواج کنه☺️😂😕 قیافه ی خاله هام و مامانم و مامان بزرگم بنده های خدا دیدنی بود🤦🏻‍♀ اتفاقا هم بعد از سوتی های مکرر و بیتاب شدن دو کفتر عاشق قبل از ازدواج اون یکی خاله ام این یکی کوچیکه عروسی کرد. و به محض اینکه عروسی گرفتن خدا به برکت و میمنتش یه خواستگار خوب برای این یکی خاله ام فرستاد و تو کمتر از یه سال این یکی هم عروس شد😍😘 کاش قدیما انقد سخت نمیگرفتن... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•