آدم و حوا 🍎
داستان زندگی سلام من ساره ام. سی سالمه و دو ساله از همسرم جدا شدم. داستان زندگیم شاید برای خیلی
داستان زندگی فائزه که رفت خیلی فکرم درگیر بود با خودم میگفتم یعنی ممکنه محمدرضا وقت هایی که سرکار و من تو زندگیم دارم به اون فکر میکنم پیش کس دیگه ایه؟ اون قدر ذهنمو به این حرفا درگیر کرده بودم که روز بعد خودم رفتم پیش فائزه. دوست صمیمیش توی خونشون بود. به فائزه گفتم یکیو میشناسی که بیاد محمدرضا رو امتحان کنه؟ با تعجب بهم نگاه کرد و گفت میخوای امتحانش کنی؟ دوستش که اونجا بود گفت وا مگه آدم عاقل شوهرشو امتحان میکنه؟ خودت با این کارا چشم و گوششو باز میکنی به نظر من اصلا امتحانش نکن. فائزه با اخم به رفیقش نگاه کرد و گفت نه والا بعضی وقتا خوبه که شوهرتو امتحان کنی ولی نباید بدی دست غریبه. میخوای خودم امتحانش کنم؟ گفتم آره شمارشو بهت میدم تو امتحانش کن. ساره شماره رو گرفت و چند روزی مدام گوشی دستش بود و به محمدرضا پیام میداد. بالاخره بعد از دو روز محمدرضا برگشت بهم گفت نمیدونم کدوم احمقیه که مدام مزاحم من میشه بهم میگه عشق قدیمیتم خیلی میخوامت. زنت به درد تو نمیخوره. بیا ببین این کیه؟ گوشی رو گرفتم و مزاحم که زنگ زد هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم. همون روز فائزه اومد خونمون و دوتایی زدیم زیر خنده. گفت نه بابا شوهر تو از این آدما نیست خیلی آدم حسابیه دمش گرم. گذشت تا پنج شیش ماهیی که گاهی اوقات دوست فائزه هم میومد خونمون، اسمش سیما بود و دختر مهربونی بود. خیلی دوست داشتنی و دلسوز بود. یه روز غروب که میخاستم از در خونه بیام بیرون و برم خونه مادرم، سیما اومد جلومو گرفت و گفت کار واجب باهات دارم. اسکرین شات کلی چت که اسم و عکس محمدرضا بالاش بود بهم نشون داد و گفت از همون روزی که فائزه امتحانش کرده باهاش حرف میزنه اولاش بهم میگفت یه پسر دیگس ولی یه روز گوشیش افتاد دستم و اینا رو دیدم. تو الان حامله ای پس زندگیتو نجات بده. دست و پام میلرزید، میخواستم بگم من حامله نیستم ولی اونقدر بهم فشار اومده بود که یهو غش کردم و افتادم رو زمین. دست و پام می‌لرزید ، اونقدر ناراحت بودم که نمیتونستم بگم من حامله نیستم . تا به خودم اومدم دیدم غش کردم و افتادم رو زمین . به حال خودم که اومدم خونه بابام بودم و سیما هم بالا سرم بود . مامانم مدام به سر و صورتش میزد و می‌گفت چیشده چه بلایی سر بچه طفل معصومم اومده . به خودم اومدم و دوباره پیام ها رو از سیما خواستم ، سیما نشونم داد و گفت فائزه چند ماهه با یه پسر اشنا شده ولی نمیگه کی ، هر روز یه اسم میداد ‌. چند وقت پیش اسکرین ها رو تو گوشیش دیدم و سریع واسه خودم فرستادم ، بعدش بهم گفت تو حامله ای . هر چی فکر کردم دیدم بدونی بهتره ، دلم نیومد با یه بچه هوو سرت بیاد . مامانم نفرین میکرد و من گوشه خونه نشسته بودم و فقط گریه میکردم . سیما قسممون میداد که اسمی از من نیارید ، مامانم زنگ زد به بابام و داداشم . همه می‌گفتن حتما محمد رضا رو میکشیم ، دم درآورده . ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•