آدم و حوا 🍎
داستان زندگی شقایق عقد کرد، و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم.... دوست پدرم گفته بود اگه برم اونج
داستان زندگی بهم گفت من برام مهم نیست تو یبار ازدواج کردی، ولی خانوادم خیلی حساسند، لزومی نداره بفهمند، من میخوام موقعی که میایم خواستگاری این مسئله پنهان باشه.. بهم برخورد و گفتم مگه من خراب بودم که پنهانش کنم؟ خب یبار ازدواج کردم... ولی خیلی زبون باز بود، بلد بود آدمو چجوری راضی کنه، انقدر حرف زد که راضیم کرد گفت واقعا به کسی غیر از ما دوتا ربطی نداره که گذشته چی بوده و چی شده.. گفتم اگه وسطش بفهمن چی؟ تو پشتمی؟ قبول کرد و گفت مطمئن باش من پشتتم.. خلاصه اول به مامانم گفتم که با پسری آشنا شدم قراره بیاد خواستگاریم.. اولین جملش این بود.. سهیل که همینجا همشهریمون بود ما نشناختیمش نفهمیدیم چجور آدمیه، تو میخوای بری زن یه پسری بشی که نمیدونیم کیه؟ ننه باباش چیکارن؟ گفتم خب کم کم میشناسیم، من از شهر خودمون خیر ندیدم از کجا معلوم این پسر خوبی نباشه؟ مامانم خیلی دلش میخواست من ازدواج کنم، گفت یبار خودم پسره رو ببینم بعد به بابات میگم. یه روزم مامانمو امیر باهم قرار گذاشتن، حرف زدیم راه رفتیم، مامانم حسابی عاشقش شد، میگفت خیلی خوش سرو زبون و باتربیته.. و حالا نوبت بابام بود، بابام بعد از اینکه کار کویت رو رها کرده بود اینجا یه میوه فروشی بزرگ زده بود، شب بود که از سرکار برگشت، مامانم اول شروع کرد به حرف زدن در مورد دوستای من که تک تک شوهر کردن، بعد چایی آورد هی رفت اومد تا بابام فهمید گفت یه چیزی شده.. بگو چی شده؟ مامانم گفت یه پسره توی کلاس زبان آلمانی میومده اینجا، ستاره رو دیده، بعد شماره ستاره رو دیروز از آموزشگاه پیدا کرده زنگ زده گفته بزارید بیام خواستگاری..! بخاطر دروغاش از خنده بیهوش شده بودم، بابام گفت مگه تو شهر خودشون دختر نیست که پیله کرده به ستاره؟ مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه. بابام اول هیچ جوره قانع نمیشد، ولی انقدر مامانم گفت و گفت و گفت، که یهو عصبی شد و گفت باشه باشه هرچی تو بگی اصلا بزار بخوابم دیگه.. این باشه از هزارتا نه بدتر بود ولی فقط برای از سر وا کردن مامانم بود، مامانم دوید تو اتاق گفت دیدی رضایت داد، به پسره بگو مامانش زنگ بزنه قرار بزاریم. گفتم مامان خودت خوب میدونی این باشه از صدتا فحش بدتر بود.. گفت تو کاریت نباشه، دیگه اوکیو داد، به من چه میخواست داد بزنه بگه نه! نه اینکه بگه باشه، بده زنگ بزنم بهش.. گفتم ساعتو نگاه کن.. یک شب شده، از هشت داری حرف میزنی.. خندمون گرفته بود، همون شب به امیر پیام دادم خانوادتو آماده کن، صبحم مامانم زنگ میزنه بهت، قرار خواستگاری رو برای هفته دیگه که سه روز تعطیل بود انداختن، گفتن شب نمیتونیم برگردیم آخر شب برای سه ظهر بود خواستگاریم، من از همون روز از صبح تا شب دنبال لباس میگشتم برای ملاقات با آدمایی که اولین باره میخوان منو ببینن، مدام به امیر زنگ میزدم ازش میپرسیدم چی بپوشم بهتره؟.. امیر اول گفت من و مامانم و بابام میایم، سه نفریم نمیخواد تدارک ببینید یا خیلی خودتونو اذیت کنید، بعد زنگ زد گفت خواهر و برادرم اینا هم میاند! انقدر گفت و گفت که قرار شد پونزده نفر بیاند خواستگاری..! دو روز مونده به خواستگاری، بابام فهمید و قشقرقی به پا کرد.. آخرین حربه مامانم اشک ریختن بود.. یه گوشه نشست و شروع کرد گریه کردن که ما یه روزی میمیریم و این دختر تنهای تنها باید زندگی کنه و... تا بالاخره تونست بابامو راضی کنه.... ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•