داستان زندگی
گفتم اگر پول زیاد بخواد چکار کنم ....؟
اخه حدود یک ساعتی باهام حرف میزد و با وسایلش کار میکرد
ولی اینقدر اون مرد بزرگوار بود که گفت من کاری برات نکردم که پولی ازت بگیرم، برو دخترم...
برو فقط امیدوارم بتونی اون اقایی که میگمو پیدا کنی...
قبل از اینکه دیر بشه برگشتیم و اومدیم تو ویلا
زن همسایه چون حال و روزمو دید تنهام نذاشت و تا دیر وقت پیشم موند
فردا صبح زود پاشدم و دوباره زدم به جاده و برگشتیم تهران
وقتی اومدم با پشتکار و پرس و جو زیاد افتادم دنبالش که بلاخره یک نفر پیدا کردم
اهل ارومیه بود به شماره موبایلش زنگ زدم و جواب داد و گفتم میخوام برام کتاب باز کنی
گفت میدونی من ۴تا موکل دارم ؟
گفتم موکل دیگه چیه؟
اخه تا قبل از اون اتفاق ها اصلا اعتقادی به سحر و جادو و این حرفا نداشتیم که بخوام بدونم موکل چیه
گفت موکل یعنی اینکه اجنه به من کمک میکنن که حقیقت موضوع رو بفهمم و اینکه زمانیکه میخام باهات صحبت کنم دوتاشون رو میفرستم پیش تو
هرحرفی بخوای بگی اونها به من میگن راست یا نه
و اینکه یک ساعت دیگه زنگ بزن جواب سرکتابت و بدم
فقط اینکه موقعی که زنگ میزنی باید شوهرت کنارت باشه
گفتم چشم
تو این یک ساعت دل تو دلمون نبود که چی میخواد بهمون بگه
که یکباره محمد گفت پاشو بریم خونه عباس
(قبلا بهتون گفتم که عباس و خواهرم خونشون روبروی خونه ما هستش)
گفتم برای چی اونجا
گفت میخوام عباس هم حرفاشو بشنوه... چند روز پیش اومده بود پیشم... یکم حرف زدیم
بهش گفتم این بلاها رو میگه از خانواده خودت سرتون اوردن..!
کلی باهام جنگ جدل کرد که چرا اینجور میگی
به جای اینکه تو دهن زنت بزنی که چرا میگه خودتم باهاش میگی
ولی واقعا تا اون موقع جز مامانم به هیچکس درباره این قضایا من حرفی نزده بودم و از قضاوتش ناراحت شدم
پاشدم لباس پوشیدم و رفتیم خونشون چند دقیقه نشستیم که محمد به عباس گفت پاشو بریم تو اتاق، میخوام به یه دعا نویس زنگ بزنم که تو هم بشنوی چی میگه
رفتیم تو اتاق و شماره اون اقارو گرفتیم
بعد از سلام واحوال پرسی گفت یه شماره کارت میدم ۳۰ تومان واریز میکنی هزینه سرکتاب بعد زنگ بزنم بگم چیا نوشته
گوشیتم شارژ کن که چیزای که من دیدم حدود ۲ ساعتی باهاتون کار دارم شماره رو داد و ۳۰ تومان و خواهرم با گوشی براش واریز کرد و دوباره تماس گرفتیم
جالب این بود که تا خواست شروع کنه
گفت برادرشوهرت چرا پیشتون هست ؟
گفتم از کجا میدونید ؟
گفت یادت رفت گفتم موکل دارم
الان کنارتون هستن
راستش هم میترسیدم هم هیجان زده شده بودم
جواب دادم راستش شوهرم یه حرفای بهش زده ولی برادر شوهرم نمیخواد قبول کنه ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•