آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌺🌱🌺 مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط می
🍀🍀 "عباس" حس میکردم در و دیوار خونه روی سرم خراب شدند .. نبود مریم رو نمیتونستم تحمل کنم .. تو تاریکی روی کاناپه دراز کشیده بودم ... گوشیم روی ویبره بود .. صدای لرزیدنش رو شنیدم .. نگاهی به ساعتم کردم از یک گذشته بود .. حدس زدم مریم که زنگ میزنه و اون هم دلش برای من تنگ شده .. با این فکر گوشی رو برداشتم .. نرگس بود .. نمیخواستم جواب بدم ولی وقتی بعد از قطع شدن دوباره زنگ زد جوابش رو دادم .. تا تماس رو برقرار کردم نرگس با ناله گفت عباس .. بیا .. بچه داره دنیا میاد .. سوئیچم رو برداشتم و توی راه زنگ زدم به مامانم که بره پیش نرگس .. با سرعت رانندگی میکردم و چند دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه ی نرگس .. در باز بود و وارد که شدم دیدم مامان دست نرگس رو گرفته و از پله ها پایین میاره .. تا منو دید گفت کیسه آبش پاره شده زود باید برسونیم بیمارستان .. خیابونها خلوت بود و زودتر از معمول به بیمارستان رسیدیم . نرگس موقع رفتن به زایشگاه به ساکی که دست مامان بود اشاره کرد و به من گفت خودم یه دست لباس خریدم تو ساکه .. با استرس پشت در نشستیم .. صدای فریاد نرگس به گوش میرسید .. مامان زیر لب ذکر میگفت .. نگاهم کرد و گفت اینقدر نرفتیم وسایل بچه بخریم تا زایمان کرد باز خوبه زن به فکری بوده ، یه دست لباس خریده .. صدای نرگس قطع شد و چند دقیقه بعد پرستار در زایشگاه رو باز کرد و صدامون کرد .. با لبخند گفت چشمتون روشن یه پسر تپل و سالم .. مامانشم حالش خوبه .. از خوشحالی با مامان همدیگر رو بغل کردیم .. مامان زنگ زد به بابا که خبر بده .. منم دلم میخواست زنگ بزنم و به مریم خبر بدم ولی ترسیدم ناراحت بشه .. کمی که گذشت بچه رو آوردند و دیدیم .. مامان میگفت کپی امیرعلی.. خداروشکر همبازی میشن .. دلم براش ضعف رفت .. مامان رفت پیش نرگس و به من گفت تو برگرد خونه .. صبح بیا واسه مرخص کردن و بقیه پول نرگس رو بیار که بهش بدیم .. فردا تا مرخص کنم نزدیک ظهر شد .. وارد اتاق نرگس شدم که کمک کنم .. داشت به پسرم شیر میداد و با انگشتش موهای بچه رو نوازش میکرد .. مامان گفت تا بچه شیر میخوره من میرم دستشویی.. کنار تخت نشستم و با لذت شیر خوردن بچه رو نگاه میکردم که قطره ی اشکی روی لباس بچه افتاد .. به نرگس نگاه کردم ، گریه میکرد .. حرفی نزدم .. بدون اینکه نگاهم کنه با بغض گفت میشه فقط سه روز، سه روز اجازه بدی نگهش دارم تا شیر خودم رو بخوره؟؟ خیره شده بودم به بچه که .. اون لحظه نه بخاطر نرگس که فقط دلم به پسرم سوخت و گفتم باشه .. ولی فقط سه روز حتی یک ساعت هم بیشتر اجازه نمیدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•