دیشب با داییم اینا بودیم خونه مادر بزرگم بعد مامانم برامون تعریف کرد که خودشو  پسر داییم توی حیاط خونه مادر بزرگم بودن  زن داییم همه جا دنبال پسر داییم میگشت اخر سر رفت حیاط یک لحظه به یک قسمت حیاط یه دقیقه خیره شد بعد رو میکنه به پسرداییم میگه مگه نمی دونی اینجا خطر ناکه برای چی اومدی اینجا، مامانمم توی حالت شک که این داره چی میگه مگه چه چیز خطرناکی هست توی حیاطه... مامانم داشت تعریف میکرد میگفت زن داییم چهار بار به پسر داییم گفت مگه نمی دونی اینجا خطرناکه بعد پسر دایی منم توی شک میگه نه والا من امدم پایین یه چیزی که بابا خواست و انجام دادم بعدش میخواستم بیام بالا یهو زن داییم گفت بابات برای چی تو رو فرستاده پایین مگه نمی دونی اینجا جن داره.. میگفت از ترس فقط دورو برمو نگاه میکردم هرچی سوره و بسم الله بود میگفتم که یهو زن داییم با همون چشمای درشتش هم مامانمو هم پسر داییمو فرستاد داخل خونه هنوزم نفهمیدم زن داییم چی شده بود اون لحظه این حرفو زد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•