کنیم، جز آن که دیدیم غباری شدیدی در وسط بیابان بلند شده است، پس از آن اسبها ما را به سرعت می بردند تا به دروازه شهر رسیدیم و لشکریان را دیدیم که بالای قلعه ایستاده‌اند. گفتند: از کجا آمدید و چگونه رسیدید؟ بعد هم به سوی زوّار و.کثرت نظر کردند و گفتند: سبحان الله، این صحرا از زوار پر شده است پس عشيره عُنَيزه کجا رفته اند؟ به ایشان گفتم: شما در شهر خود بنشینید و حقوق خودتان را بگیرید و «لمکّة رب يرعاها» یعنی برای مکه پروردگاری است که آن را حفظ و حراست می کند (ايسن له مضمون سخن حضرت عبدالمطلب علیه‌السلام است در وقتی که برای پس گرفتن شتران خود به نزد ابرهه سلطان حبشه رفت، در آنجا ابرهه گفت: چرا از من نخواستی دست از خرابی کعبه بکشم؟ فرمود: من صاحب شتران خودم هستم و مکه هم صاحبی دارد.) آنگاه داخل شهر کربلا شدیم. در آنجا دیدیم گنج آغا بر تختی نزدیک دروازه نشسته است سلام کردم به احترام من برخاست. به او گفتم: تو را همین افتخار بس، که نامت بر زبان آن حضرت جاری شد.(۱) گفت قضیه چیست؟ من جریان را برای او نقل کردم. گفت: آقاجان، من از کجا می دانستم که به زیارت آمده اند تا برایتان قاصد بفرستم، من و لشکریانم پانزده روز است که در این شهر محاصره شده ایم و از ترس عُنَیزه قدرت بیرون آمدن را نداریم. آنگاه... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @Adreknee