۳ چند بار به ایرج درمورد حرفها و رفتارهای مادرش درددل کردم ولی فکر میکرد دارم بدگویی مادرش رو میکنم و بداخلاقی میکرد برای همین دیگه حرفام رو بهش نمیگفتم. هرروز سرم رو با پسرم گرم میکردم و همه ی امید و ارزوهام رو در اینده ی اون تجسم میکردم. تا اینکه یه روز مادرشوهرم اونقدر از رفتارهای بد پدرم با مادرم صحبت کرد و در اخر گفت تو باید قدر ایرج رو خیلی بدونی،من بچم رو طوری تربیت کردم که مرد زندگی باشه اون ادمی نیست که دست روی تو بلند کنه یا بی توجه به زندگیش باشه اونقدر از خوبی همسرم و بدیهای پدرم گفت که خسته شدم اخرش گفتم خدا پسرت رو برات حفظ کنه،