#خدا_با_من_است ۱
شوهرم عاشق من بود و با خواست خودش منو گرفت خانواده ش هم راضی بودن شب عروسی پدرم درگوشم ارومگفت دخترم سفید رفتی سفید برگرد توقع داشتم مثل همه پدرها برام حرفهای خوب بزنه و بگه که من حمایتت میکنم اگر اذیتت کرد نترس و در خونه به روت بازه، اما نگفت.
زندگیم رو با شوهرم اغاز کردیم زندگیمون خوب بود و باهام سازگاری داشتیم اما همیشه ی حرفی میزد که حسابی ازارم میداد و میگفت بالاخره ی روز زن دوم میگیرم من فکر میکردم از این شوخی زشت های مردونه هست که همه شون میگن تا اینکه ی روز دیدم رفتارهاش عجیب شده هر چی پرسیدم چی شده هیچی نگفت و گفت خیالاتی شدم، من همش میگفتم بچه دار بشیم اما شوهرم مخالف بود بالاخره راضی شد و من باردار شدم رو ابرا بودم اما شوهرم به بارداری من بی تفاوت بود خودم رو قانع کردم که چون نیمخواسته و من اصرار کردم اینجوریه درسته به حاملگی من بی تفاوت بود ولی حال خودش خیلی خوب بود چپ و راست تو خونه اهنگ میخوند و میرقصید ساعت کاریشم بیشتر کرده بود و میگفت برای پیشرفتمون لازمه بیشتر وقتا بیرون از خونه بود