⛔️ داستان من برای سال ۱۳۵۶ یعنی در زمان حکومت شاه ملعون هست، خونواده ما با خونواده دایی مادرم خیلی رفت و آمد داشتیم، تمام خونواده دایی‌م همشون من رو دوست داشتن و هم من علاقه خیلی زیادی به تک، تک خونواده دایی مادرم داشتم، کودکی خیلی شیرینی رو با هاشون گذرروندم، یکی ازپسر دایی‌م داود هم سال من بود و یکی از دختر دایی هام احترام دو سال از من بزرگتر بود، ما سه تایی هم بازی های خوبی برای هم بودیم، دایی خدا بیامرزم مذهبی بود و خونشون مراسمات نماز امام زمان و جلسات روضه می‌گذاشت و شرکت در این برنامه‌ها در کودکی بهترین خاطرات من هست، هممون با هم بزرگ شدیم، احترام نماز می‌خواند روزه میگرفت ولی در مقابل جنس مخالف ضعیف بود، از اونجایی که با هم خیلی دوست صمیمی بودیم، توی محل شایعه شد که احترام با پسر حاج حسن دوست شده. خب این شایعه در حد خونواده دایی من نبود..‌. ادامه دارد..‌. کپی حرام