اختلاف سنی بالا برای ازدواج
مهبوبه که تعجب من رو دید، با لبخند ادامه داد, جدی دارم میگم ما میخوایم برای محمد زن بگیریم من تو رو تو خونه پیشنهاد دادم همه خوششون اومد، گفتم مهبوبه جان من ۵ سال از آقا محمد بزرگترهستم، نمیشه که، گفت خب باشی مگه چیه! محمد هم خیلی از تو خوشش میاد، گفتم حالا صبرکنید من باید فکر کنم، شش ماه تموم مهبوبه ومامانش میومدن خواستگاری من میگفتم نه، تا اینکه دیگه وقتی دیدم خیلی اصرار میکنن قبول کردم، وقتی با محمد در اتاق تنها شدیم که شروط قبل از ازدواج رو بگیم من به محمد گفتم که من از شما پنج سال بزرگتر هستم، محمد گفت بله میدونم خواهرم بهم گفته، از نظر من تفاهم بین دختر و پسری که میخوان ازدواج کنن مهم هست نه تفاوت سنی، ما با هم ازدواج کردیم و صاحب یه دختر شدیم، اسمش روگذاشتیم زهرا، دخترم دو سالش شده بود و ما زندگی خیلی خوبی داشتیم، تا اینکه محمد شروع کرد به بحث کردن، سر اینکه من باید از زنم بزرگتر باشم ولی زنم از من بزرگتر هست...
ادامه دارد...
کپی حرام