عاشق ۲
نزدیک امتحان ها بود و اون سال آخر. یعنی از سال دیگه توی این دانشگاه نمیدیدمش. یه غمی سراغم اومده بود که قابل کنترل نبود. نمیتونستم بشینم و نگاه کنن تا از دستش بدم. اون روز تو حیاط دانشگاه منتظرش موندم. بعد از کلاس اومد بیرون خیلی دو دل بودم از ایتکه بهش بگم خجالت میکشیدم ولی نمیتونستم قیدش رو هم بزنم.
رفتم جلو و سلام کردم.فکر کرد ازش سوال دارم بدون اینکه اخمش رو باز کنه جواب سلامم رو داد. گفتم ببخشید من یه کاری باهاتون دارم. قلبم داشت از سینهم بیرون میزد.گفت چه کاری؟ برای اینکه کمتر خجالت بکشم چشمم رو بستم و گفتم من خیلی از شما خوشم میاد میشه با من ازدواج کنید. چشمم رو باز کردم و به قیافهی متعجبش نگاه کردم. دوباره اخم کرد و گفت. ببخشید خانم من قصد ازدواج ندارم. این رو گفت و رفت.انقدر حالمبد شد که انگار دنیا روی سرم خراب شد. با بی اهمیتی رفت و من رو تنها گذاشت. برگشتمخونه. از شدت گریه هیچ کاری نتونستم بکنم. نه پدر و مادرم میتونستن آرومم کنن نه برادرم. به هیچکسم نگفتم مشکلمچیه. دیگه دلمنمیخواست ببینمش. ولی حواسم پیشش بود. میرفتمدانشگاه امتحانم رو میدادم و برمیگشتم. تا روز آخر که جلوی در دانشگاه دیدمش. به دیدنم قدمی سمتم برداشت. انگار منتظرمبود
ادامه دارد
کپی حرام