امید ۱ بیست سالم‌ بود که پدر و مادرم از هم جدا شدن. من موندم و مادرم و خواهرم که ۲ سال ازم کوچکتر بود و برادر ۱۰ ساله‌م. نمی‌تونستم بیخیالشون بشم. پدرم خیلی بد اخلاق بود. گاهی هم روی مادرم دست بلند میکرد. به مادرم حق میدادم که نخواد باهاش ادامه بده ولی دوست داشتم کنار هم زندگی کنن.‌هر چی با مادرم صحبت میکردم میگفت زندگی با پدرت کابوسی بود که برای من تموم شده. دیگه به اون کابوس برنمیگردم. زندگی برام سخت شد. نتونستم دانشگاه برم. جز برادر کوچکم همه‌مون سر کار میرفتیم. شب خسته و کوفته برمیگشتیم و دیگه فرصتی برای دور همی خانوادگی نمیموند. هر چی تلاش میکردم بیشتر کار کنم تا مادر یا خواهرم سر کار نرن فایده نداشت. هر سال کرایه خونه بیشتر میشد و حقوق ما همچنان ثابت بود. پدرمم وضع خوبی نداشت. اعتیادش بیشتر شده بود. بیماری مغزی هم داشت. همه‌ی اینها بود تا برای خواهرم خواستگار اومد ادامه دارد کپی حرام