معتقد میخواستم اگر اجازه بدید با خانواده خدمتتون برسیم برای امر خیر نگاهی کردو گفت نه. مسائلی هست که شما درجریانش نیستید.‌گفتم خب ایرادی نداره هر شرطی موردی باشه من قبول میکنم. گفت من یه بار ازدواج نا موفق داشتم و علت طلاق هم.. ‌با خوشحالی پریدم تو صحبت‌ش و گفتم منم همینطور! خیلی خوب شد من فکر میکردم چون من قبلا ازدواج کردم شما قبول نکنید. لبخندی زد به نظرم به هول بودن من خندید شمارمو دادم قرار شد با پدرش صحبت کنه موافق بودن پدرش تماس بگیره. همینطور روزها گذشت تا بالاخره پدرش تماس گرفت و گفت میخواد ببینمتم. با پدرش که صحبت کردیم از کار و حلال حروم و ایمان و نماز و اخلاق پرسید و قرار شد دفعه بعد با خانواده بریم خونشون. مراسم خواستگاری هم خوب پیش رفت میدونستم حالا نرگس هم به من علاقه منده. ما عقد کردیم و همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. آرامش داشتیم و دوماه بعد ازدواج کردیم و جشن مختصری گرفتیم. سه ماهی بود از زندگی مشترکمون می‌گذشت. من 30 سالم بود و بالاخره طعم آرامش رو چشیدم. خوشحال و شاکر بودم. یهو یادم افتاد بهش نگفتم من پرورشگاه بزرگ شدم و پدر ومادر واقعیم نمیدونم کجان! ترسیدم مثل ماندانا باهام برخورد کنه... ترسیدم باز طرد بشم و فکر میکردم عیبه منه. سکوت کردم اما میدونستم میفهمه. خانم محجبه و با ایمانی بود و سرشار از آرامش. با اینکه شاغل بود اما واقعا بین کارو زندگی تعادل ایجاد می‌کرد. زندگیم خیلی شیرین شده بود اما یک روز من صحبت از بچه کردم رنگش پرید! گفتم چیزی شده؟ گفت مگه پدرم علت اینکه من طلاق گرفتمو بهت نگفته؟! گفتم نه گفت من چون بچه دار نمی‌شدم همسر سابقم طلاقم داد.