۴ به اقوامم گفتیم دختر ماست و هیچ کس نفهمید که بچه جاریمه اسم دخترم رو گذاشتیم زهرا و زندگیمون رو به پاش میریختیم مادرشوهرمم چون فکر میکرد همسرم برای بچه دار شدن مشکل داره و جاریم بچه رو داده به ما،من و جاریم رو میذاشت روی چشمهاش و خیلی تحویلمون میگرفت برادرشوهرمم با اون پول تونست برای خودش کار راه بندازه و کارش حسابی گرفت دخترم شد نه ساله که ی روز خبر رسید دختر جاریم تو راه مدرسه تصادف کرده و فوت شده خیلی ناراحت شدیم خبر بدی بود و نمیتونستیم ارومش کنیم بالاخره بعد از چند روز که همه دوباره دور هم جمع شدیم و بچه ها داشتن بازی میکردن بهم گفت باید بچه م رو بدی جا خوردم باورم‌نمیشد که چی‌ میگه شوهرم بهش گفت حواست هست چی میگی؟ گفت که حالا که دخترم مرده میخوام این یکی دخترم رو خودم بزرگ کنم باید بهم بدیدش برادرشوهرم خواست ساکتش کنه که گفت باید بدیدش و من بچه م رو میخوام یهو شوهرم عصبی گفت داغداری ولی منم میگم ❌کپی حرام ⛔️