#شانس ۵
بالاخره ی روز صبح زن سرایدار بام گفت محمد علی خان ازت خوشش اومدخ نگو نمیدونستی که خیلی تابلو هست قبلا همش میگفت دارم میمیرم الان ورزش میکنه و هر بار که بهش میگی شما پیری میخواد ثابت کنه که نیست بلند خندیدم ولی بعد دیدم راست میگه، همون روز محمد علی ازم خواستگاری کرد و منم دیدم بهتر از خدمتکار بودنه بهش جواب مثبت دادم، زندگی رو برام زیبا کرد خیلی مراقبم بود خدا بعد از یک سال بهمون ی دختر داد محمد علی دیوانه وار دوسم داشت اگر من خونه نبودم انقدر حرف نمیزد و چیزی نمیخورد تا برگردم، بچه هاش وقتی فهمیدن یکم ناراحتی کردن محمد علی بهم گفت که به بچه هام به اندازه ارثشون بخشیدم باقیشم میزنم به نام تو که اگر مردم اواره نشی ی روز داداشام اومدن سراغم که مثلا ازم کمک بخوان منم گفتم من هیچ برادری ندارم خدا سایه محمد علی رو از سرمون کم نکنه این مرد تمام هستی منه