#بیمعرفت ۲
حرفهاش تلخ بود و اصلا قبولشون نداشتم چرا فکر میکرد که خونه داری و شوهر داری کار مفید هست و درس خوندن ی کار بیهوده، بالاخره درس فرهاد تموم شد و از شهر برگشت و چند روز بعدش زن عموم اومد گفت فرهاد ی دل نه صد دل عاشق روژین شده قراره بره شهر سرکار و اوضاعش خوب میشه بابامم بدون اینکه ازم بپرسه فرهاد و میخوای یا نه چون سنش از من خیلی بیشتر بود گفت به داداشم نمیتونم نه بگم و روژین مال شما، منو شوهرم دادن به فرهاد ی مدت توی یکی از اتاقای خونه باباش زندگی کردیم فرهاد مهربون بود و خوب میدونست جطوری دلمو به دست بیاره منو برد شهر و ی خونه برام خرید بهم گفت توی شرکت نفت کار پیدا کردم و باید برم مرکز استان سرکار بهش گفتم من با این سه تا بچه چیکار کنم؟ گفت دور هستم اما زود زود میام دیدنت، منم قبول کردم و رفت اوایل زیاد میومد خونه اما به مرور اومدناش کمتر شد و فهمیدم که توی محل کارش ی خانم معلم دیده و با هم عقد کردن، بهش گفتم چرا اینکارو کردی؟ گفت تو خونه داری اون درس خونده من دلممیخواد بتونم زنمو به مردم نشون بدم گفتمتو غلط کردی اومدی خواستگاری من