اولین نوه ای بودم که قرار بود ازدواج کنه و همه روم حساس بودن. توی خانواده مادری هم من تنها نوه دختریشون بودم. این حساسیت ها ی زیاد باعث شده بود زیادی مغرور بشم کلی حساس شده بودم و اگر کسی کوچکترین بی احترامی میکرد خیلی بد میدید. به نظرم اگر اینقدر نازک نارنجی نبودم و اینقدر خودمو دسته بالا نمیگرفتم اون اتفاقا نمی افتاد... بالاخره شب جمعه رسید وخانواده خواستگار اومدن. بیست و سوم خرداد ماه سال نود و دو بود. احمد مکانیک معروفی بود و با اینکه 28 ساله بود اما حسابی معروف و موفق شده بود درکارش. یه خواهر به اسم مریم و یه برادر به اسم محمود داشت که ازش کوچک تر بودن. مثل من بچه اول بود مادر مهربونی هم داشت که حسابی به دلم نشسته بود. قرار ها گذاشته شد و برای خرید بله برون رفتیم. موقع انتخاب یه حلقه یه مدل حسابی چشمم رو گرفته بود اما تا خواستم بگم مریم خواهرش گفت این مدل خیلی قشنگه و مادرش و احمد هم تایید کردن. همون حلقه مورد نظر منو میگفت. خیلی قشنگ و زیبا بود اما چون مریم نظر داده بود بهم برخورد.