#درددلاعضا
#تلاش.
اهمیتی به حرف هیچ کدوم ندادم. من خوشبخت بودم هر چند شوهرم معتاد بود و سر کار نمیرفت.
به من که کاری نداشت. با شوهرم صد بار بهتر از خونهی پدرم راحت بودم.
اینجا حالا بسته به شرایط بهای بیشتری میدیدم.
تازه ماشین خریده بودم و با پسرمتفریح میکردیم که متوجه شدم باردارم. باز هم همون استرس اونبار که اگر دختر باشه چی میشه.
اصلا من دیگه بچه میخواستم چیکار؟ یه شوهر معتاد و بدون هیچ حامی.به شوهرمنگفتم و برای سقط به مطبی یکی از همکار هام معرفی کرده بود رفتم.
هزینه رو پرداخت کردم و اماده شدم تا سقط کنم. اما صدای خندهی دختر بچهای توی گوشم پیچید. با خودم گفتم خانوادهی تو به تو بی توجهی کردن خب تو دختر به دنیا بیار و بهش توجه کن. با گریه به دکتر گفتم نمیخوام سقط کنم. دلخکر شد گفت ما پول پس نمیدیم اما اصلا برام مهم نبود. از مطبش بیرون اومدم و رفتم امام زاده حسن. انقدر گریه کردم و استغفار کردم که دلم راضی شد و به خونه برگشتم