#درددلاعضا
#عشقدروغین.
پیام ازشنیدن حرف مامان خوشحال شد. ذوق زده گفت پس چرا شما سگرمه هاتون توهم رفته
مامان چادرش روروی سرش مرتبه کرد وگفت دکتراش چندباری تاکیید کردن قبل ازبارداری باید چندازمایش انجام بده وگرنه شاید سلامتی سوگند وبچه هردوبه خطربی افته.
پیام دستش روتوی هواتکون داد وگفت دکترا حرف الکی زیاد میزنن نباید توجه کرد
بخونه برگشتیم چند روز بعد با مامان راهی اصفهان شدیم. دکتر ازشنیدن بارداری یهوی من ناراحت شد سرش روتکون داد وگفت الان که یک هفته مونده به ماه سوم بارداری اومدید میگید باردار هستید.
سرم روپایین انداختم دکتر برای سلامتیم نگران شد چند توصیه پزشکی روچند بار تکرار کرد ونسخه جدید دارو برام نوشت
بعد از گرفتن داروها راهی شهرستان شدیم بخونه برگشتیم.
روزای اخرماه نهم بارداری رسیده بودم مامان وبابا در تکاپوی خرید سیسمونی اسرا بودن.
بعد از گذشت یک هفته دخترم به دنیا اومد رنگ زندگی توی خونه مون تغییرکرده بود.
شاد و بانشاطتر ازقبل شده بود. ولی این شادی دوام زیادی نداشت. دوهفته بعد از به دنیا اومدن اسرا به دل درد شدیدی که باعث بی هوش شدنم شد روبروشدم.
وقتی چشمام روبازکردم خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم با دیدن چشمای اشکی مامان پرسیدم چی شده اسرا خوبه؟من چرا اینجام
مامان باگوشه روسری اشک هاش روپاک کرد اره همه خوبن یهودلت درد گرفت