بعدازکلی آزمایش وچکاپ دکتر از شرایط درمانم راضی بود هر روز حالم بهتر وبهتر میشد وکم کم بالطف خدا و دعای مامان وبابام و اطرافیان حالم کامل خوب شد
بعد ازچند ماه با اومدن خواستگاری که پسر یکی ازدوستای بابام بود با صحبت باپسرشون وتایید خانواده جواب مثبت دادم باصدرای که دبیرشیمی بود سرسفره عقد نشستم عروس یه خانواده فرهنگی شدم
بعداز گذشت چندماه ماهی که ازمراسم عروسیمون میگذشت برای بچه دارشدن به پزشک مراجعه کردیم بعداز یک سال خدا دوتا پسر دوقلو بهمون داد هرروز برای زندگی دومم وازاینکه کنار صدرا و دوتا پسرم بودم خداروشکرمیکردم از زندگی راضی بودم فقط ازدوری اسرا ودلتنگ شدنش اذیت میشدم
یه روز از روزهای فصل پاییز یکی از فامیل های دور مامان به خونه مون اومد بعد از کلی فلسفه چیدن وحرف زدن گفت ازطرف پیام خبر آورده اومده حلالیت ازم بطلبه