قسمت اول
من و خواهرم هر دو بچه بودیم که پدر و مادرم توی ی تصادف فوت کردن و ما هم بخاطر اینکه کسیو نداشتیم اومدیم پیش پدربزرگمون که پدر مادرمون بود میرمرد عصبی و بی حوصله ای بود اما هر دو مون رو بزرگکرد درسته که هم ما و هم اون اذیت میشد ولی نگهمون داشت و گفت نمیذارم برید بهزیستی خواهرم وقتی بزرگ شد بعد از دیپلم شوهر کرد خودش شوهرش رو دوست داشت اما از نظر من ی ادم بی مسئولیت هیز بود جرات اینکه به فریبا بگم رو نداشتم هر بارمکه از شوهرش تعریف میکرد فقط تایید میکردم اگر تایید نمیکردم دلش میشکست و ناراحت میشد منم هیچی بهش نمیگفتم همینکه با هم خوش بودن و خواهرم از زندگیش راضی بود برام کافی بود با تلاش و زحمت زیاد موفق شدم برم دانشگاه اونجا همه جور ادمی بود
ادامه دارد
کپی حرام