#اعتیاد 3
دلم خون بود از زندگیم! مهدی این نبود! مردی که من باهاش ازدواج کردم همچین آدمی نبود!چی شد که درگیر همچین بلای خانمان سوزی شد!
به کی شکایت میبردم؟ بابام بارها اومد دستمو گرفت و گفت بريم خونه خودمون طلاقت رو می گیرم خودم مواظب دوتا بچه هات هستم اما نرفتم!
چطور ولش میکردم وقتی عاشقش بودم.
حسین امسال کلاس اول میرفت و فاطمه زهرا مهد کودک.
هزینه تحصیلشون خیلی بالا بود و حتی برای خرید مدرسه بابام بهم پول داد.
مهدی که حتی پول نون شب رو هم نداشت!
به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم جز چند تا تخم هیچی دیگه داخلش نبود. دیگه حتی طلایی هم نداشتم که بفروشم برای خرجیمون.
اشک تو چشمام جمع شده بود. به اتاق رفتم که دیدم مهدی طبق معمول پای بساطش نشسته بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.