غرور زیبایی ۶
دروغ نگم عاشق سعید بودم و توی این سه سال اصلاً نتونسته بودم فراموشش کنم گفتم باشه بیا.
رفتم خونه و به پدرم همه چیز رو گفتم پدرم گفت اونا دیگه به درد تو نمیخورن تو حرمتی توی اون خانواده نداری ولی گفتم نه من میخوام. مادرم هم مخالف بود و گفت مردی که یک بار به زنش نه بگه برای بار دوم هم میگه. اینا به درد نمیخورن. پام رو توی کفش کردم که الا و بلا اینا باید بیان خواستگاری من. بالاخره تونستم رضایتشون رو بگیرم و قرار اول خواستگاری رو گذاشتیم
برخلاف سری قبل حرفهایی که زده بودم رو از ذهنم پاک کردم تو اتاق که با سعید تنها شدیم بهش گفتم من میخوام با خودم مبارزه کنم مراسم عروسی نمیخوام یه سفر زیارتی بریم بعد بریم سر خونه زندگیمون مهریهم برخلاف اون سری که هزار سکه گفته بودم میخوام ۱۴ تا سکه بگیرم سعید باورش نمیشد این حرفا رو از من بشنوه اما من تصمیم گرفته بودم خودم رو عوض کنم باید خودم رو میشکستم و از اون غرور پایین میومدم تا یک زندگی جدید و نو رو شروع کنم