گفت قرار خاستگاری رو هم گذاشتیم. فردای اون روز مامانم زنگ زد به داییم و جریان رو گفت تا اونروز داییم تو مسایل ماها دخالت نمیکرد و معمولا سرش گرم زندگی خودش بود اما وقتی گریه های مامانم رو شنید گفت به نظر من بهتره با پدرشوهر و مادر شوهرت صحبت کنی اگه کسی بتونه شوهرت رو از خر شیطون پیاده کنه فقط اون دوتا هستند،اولش مامانم قبول نمیکرد خصوصا که چند سالی بود میونه ی بدی با اونها داشت و چند سالی بود کاملا با اونها ارتباطش رو کمرنگ کرده بود... دایی و مامانم باهم برنامه ریزی کردند و صبح زود راه افتادیم به سمت خونه ی پدربزرگم و رفتیم روستا.بین راه دایی خیلی مامانم رو نصیحت کرد و میگفت اگه از در احترام وارد بشی مطمین باش نتیجه میگیری ❌کپی حرام ⛔️