#خبیث 5
شب که دخترا به خونه اومدن خیلی ناراحت و دپرس بودن .. همونطور که حدس میزدم بازم مادر یونس با حرفاش دخترامو ناراحت کرده بود.
رفتم و به فاطمه زهرا گفتم_ اتفاقی افتاده مادر؟ چرا تو وخواهرت انقدر پکر شدین؟
فاطمه زهرا حرفی نزد و سکوت کرده بود که حسنا با ناراحتی گفت_ مامان مادربزرگ مثل همیشه ما رو سنگ روی روی یخ کرد.
گفت که پسرم به خاطر اینکه شکم شما دو تا دختر بیمصرف و مادرتون رو سیر کنه محبور بود شب و روز بره تو جاده آخرشم که اون بلا رو سر خودش آورد .
تو اوج جوانیش جونشو از دست داد.
اشکام با شنیدن حرفهای حسنا پایین ریختن.
حسنا ادامه داد_ آخه مامان ما چه بدی در حق این زن کردیم ؟ چرا اینقدر اذیتمون میکنه؟
چرا با حرفاش نراحتمون میکنه .
حسنا رو که خیلی ناراحت بود بغل گرفتم.
ادامهدارد.
کپی حرام.