شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
پنجمین روز شهادت پدرم یڪی اومد در خونہ .یڪ آقای روشن دلی بود💚 گفتیم : «بفرمایید» مرد نابینا گفت :«ع
🦋🍃 🍃 حمید خیلے دیر ڪرد. قبلا هم براے بیرون بردن زبالھ چندبارے دیر کرده بود.اما اینبارتاخیرش خیلے زیاد شدھ بود.🌱 وقتے برگشت پرسیدم: "حمید آشغالا رو مےبرے مرڪز بازیافت سرخیابون این همہ دیر میاے؟🤔" گفت:" راستش یھ فقیرے معمولا سر کوچھ هست. هربار ازڪنارش رد میشم سعے میڪنم بھش ڪمک ڪنم.😍 امشب‌پول همرام نبودخجالت ڪشیدم ببینمشو نتونم ڪمک ڪنم.کل کوچھ رو دورزدم تا از یھ سمت دیگھ برگردم خونھ ڪہ شرمندھ نشم.😔 " بخشے از ڪتاب یادت باشد " " " 🍀 @AHMADMASHLAB1995