شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهاردهم از زبان زینب تو راه داروهامو گرفتم وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دی
چقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم...کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از 7 سال دوست داشتن من دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم مامان صبح اومد و صدا زد زینب؟ نمیخوای بلندشی؟ چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟ _ سلام مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور _ باشه مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو بلند شدم مامان رفت بیرون رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که خوابم برد چند ساعت همینجور گذشت به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی! وقتی مامان که همش بهم گیر میده الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن. اخه قربونت برم خدا جون.... دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم مامان_ بریم؟ _ بریم راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا...... @AhmadMashlab1995