#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_نه
نرو... به خاطر من ! بخاطر ليلات ... به خاطرحوراء!»
اصلان دوباره چشم به در مي دوزد اين بار مصمم كوبه را سه بار مي كوبد
صداي قدم هايي شنيده مي شود كه نزديك و نزديكتر مي شود.
قلبش به تپش مي افتد:
ـ كيه ؟... اومدم
نفس در سينه اش حبس مي شود.
صدا به دشواري از حلقوم گرفته اش بيرون مي جهد:
ـ منم ... بابا اصلان !
در به آرامي باز مي شود. سيماي رنجور ليلا در قابي مثلثي از چادر سياه نمايان مي شود
چشم در چشم هم مي دوزند. هر دو ميخكوب بر جاي
ياراي نزديك شدن به هم را ندارند
قطرات باران گويي در اين نمايش احساس از حركت باز ايستاده اند
اشك در چشم ها جمع مي شود و قطرات گرم آن با قطرات سرد باران بر گونه ها سرازير مي شود
دستها لرزان به سوي هم دراز مي شوند.
ناگهان ليلا خود را درآغوش پدر مي اندازد
***
وارد حياط مي شود. حياطي قديمي با ديوارهاي آجري .
حوضي مدوّر، با گلدان هاي شمعداني دور آن درخت كهنسال توت وسط حياط
كريمانه شاخ وبرگ گسترانده است
درخت تاك از گوشة باغچه ، بر داربست چوبي در پيچيده و خود را به لبة ديوار رسانده
تاريكي جاي گرفته زير اين درختان ، چون چشمي در كمين نشسته
او را تااتاق هاي آن سوي حياط دنبال مي كند
دلش مي گيرد. رعد و برق بر وحشت اين تاريكي مي افزايد
وارد اتاق مي شود
بر لب تاقچه ، چراغ گردسوز، سوسو مي زند و نور آن بر روي آينه وشمعدان هاي برنزي مي رقصد
و عكس را در سايه روشن خود فرو مي بر د
پيشاني بند سرخ و موهاي خرمايي عكس در ابهام سايه روشن آن جلوه اي ديگردارد
چشم از تاقچه برمي گيرد و نگاه نگرانش بر پشتي هاي دور تا دور اتاق مي لغزد.
ـ پدر خوشحالم كردي آمدي !
ليلا اشك هايش را پاك مي كند، اصلان به دقت ليلا را ورانداز مي كند
پيراهن سياه ، گوي سبقت را از چشمان به گود نشسته اش ربوده
چشم ها ديگرنمي درخشند، حتي يك ستاره در سياهي آن...
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی
غوغايي در درون اصلان به پا مي شود و غرش آسمان بر آن دامن مي زند
با خود واگويه مي كند:
« ليلا! ليلا! كاش نمي آمدم ! اينجا مثلاً خونة دختر منه !
دختر نازنين حوراء!كاش چشمام كور مي شد و تو رو اين طور نمي ديدم »
زانوانش سست مي شود. بر زمين مي نشيند.
ليلا دست بر شانة پدر مي گذارد:
ـ پدر! مي دونم چي مي خواين بگين ... همه چيز رو تو چشماتون خوندم
اصلان با ناراحتي مي گويد:
- برقها خيلي وقته رفته ؟تنهايي ؟
ليلا سر پايين مي اندازد و مي گويد:
- بله پدر، حاج خانم ، پيش پاي شما رفت مسجد
اصلان دور تا دور خانه را از نظر مي گذراند. سر از تأسف تكان مي دهد:
- اين جا... اين جا همون قصريه كه حسين مي خواست تو رو بياره !
ليلا نفس عميق به درون كشيده و با طمأنينه مي گويد:- حسين قول هيچ قصري رو نداده بود...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995