هرچه به ذهنم فشار می اورم نمی توانم بفهمم دور و برم چه می گذرد ، مجهول بودن موقعیتم برترسم افزوده، اطرافم پر است از ساختمان های نمیه ویران ، صدای رگبار و تیراندازی و انفجار ، بوی دود وخون و باروت وهرم آفتاب و گرما تشنگی امانم را بریده ، اینجا کجاست که سر دراوردم؟ در معرکه کدام جنگ گیر افتاده ام؟ صدا از گلویم خارج نمی شود ، صدای غرش انفجارها انقدر بلند است که دستم را روی گوش هایم می فشارم و با چشمان کم سویم دور وبر را درجست وجوی پناهگاه یا فریاد رسی می کاوم. پاهایم سست می شود و برزمین گرم زانو می زنم، روی خاک هایی که با گلوله وخمپاره شخم خورده اند، دستان بی جانم را ستون می کنم که صورتم زمین نخورد ، بازهم چشمانم را در اطراف می چرخانم، همه جا تار شده ، آخرین رمق هایم تحلیل می رود و سرم به زمین نزدیک می شود که ناگهان ، با دیدن شبح انسان جان میگیرم . صدا ازگلویم خارج نمی شود که کمک بخواهم؛ او به طرفم می آید و من امیدوارانه نگاهش می کنم. می رسد بالای سرم ، جان می گیرم. چهره اش واضح ترشده ، پیرمردیست قد بلند و چهارشانه؛ بالباس سبز سپاه ، سربلند یا ابلفضل العباس به سرش بسته و لبخند میزند ، ازچشمانش مهربانی می بارد، خستگی و تشنگی یادم می رود، این پیرمرد نورانی به قدیس می ماند تا رزمنده ؛ ومگر نه اینکه رزمندگان ما کم از قدیس نداشته اند؟ آرام می پرسم:شما کی هستین؟ کنارم زانو میزند:تشنه ای دخترم؟ بی آنکه منتظر جوابم شود قمقمه اش را به لبانم نزدیک می کند: بیا دخترم ، همین الان از فرات برداشتم ، حالتو خوب میکنہ . فرات ؟مگر اینجا کجاست؟؟... نویسنـده:خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←