📚رمان
#نیمه_شبی_در_حله
🔹
#قسمت_دهم
پدر بزرگم چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا در آنجا بهترین نمونه های جواهرات و زیورآلات خود را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد.
این نخستین بار بود که خانواده ی حاکم قرار بود با پای خود به مغازه بیایند و همه چیز را از نزدیک ببینند و چیز هایی را انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داده بود که حتی کارگاه و زیر زمین را هم مرتب کنند. بعید نمی دانست که خانم ها هوس کنند از روی کنجکاوی، آنجا را هم ببینند.
ابتدا دو خدمتکار سیاه پوست وارد مغازه شدند و به کارگاه و زیر زمین سرک کشیدند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر از زیر رداهایشان مشخص بود. خانم ها که آمدند، خدمتکارها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند.
خانم ها تقریبا" بیست نفری می شدند. به نظر می آمد همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه نیز بین آنها بودند. حاکم چند دختر داشت که جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند. می شد فهمید که همه آنها آمده بودند.
همه خانم ها عقب تر از همسر حاکم می ایستادند و احترام می گذاشتند، مگر دخترهای او که بدون توجه به مادر، با قیل و قال فراوان، به جواهرات و زینت الآت اشاره می کردند و در باره ی زیبایی و ارزش آنها نظر می دادند.
جز سه زن خدمتکار، سایر خانم ها صورت هایشان را با حریرهای نازکی پوشانده بودند و تنها چشم هایشان آشکار بود.
آنچه توجهم را جلب کرده بود این بود که احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا" هم دیده ام. او در این دو هفته ی اخیر، چند بار به مغازه آمده و جواهرات گران بهایی خریده بود. پدربزرگ می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است.
بادیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است؛ زیرا هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود.
با خود گفتم: با این علاقه ای که به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که با او ازدواج خواهد کرد! بعد به ذهنم رسید زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که او دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.
می دانستم که نامش قنواء است. تمام جوانان حلّه این را می دانستند.
مشهود بود که دختر ماجراجویی است و گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زند. حتی شنیده بودم که چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار، دست فروشی کرده است.
هنگامی که طرح هایم را به همسر حاکم نشان میدادم، قنواء کنارش ایستاده بود و به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش نیز از پشت سر او گردن می کشیدند.
همان طور که حدس زده بودم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، مورد توجهشان قرار گرفت.
قنواء به من چشم دوخت و گفت: من یکی از اینها را می خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.
شبحی از لبخندش را دیدم. حس کردم دارد از موقعیت خودش لذت می برد.
معلوم بود که ویژگی هایش برای مادر و خواهرانش، دوست داشتنی و احترام آمیز است. بیش از حد به او میدان داده بودند و خیال می کرد که میتواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود.
سرانجام، زمانی که خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند، ما به اندازه فروش یک هفته به آنها جنس فروخته و یا سفارش گرفته بودیم.
همسر حاکم به پدر بزرگم گفت: پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.
پدر بزرگم تعظیم کرد. زن ها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی را به مادرش یادآور شد و او گفت: ضمنا" ما به استادی احتیاج داریم که بتواند جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهند، مرمت کند.
حمل آن جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. بنا بر این فردی که انتخاب می شود باید مدتی در دارالحکومه مشغول به کار شود.
پدربزرگ به علامت فکر کردن، لب ورچید و گفت: نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را به خوبی می شناسد و در مرمت و تعمیر نیز استاد است.
قنواء گفت: بهتر است این یکی را بفرستید و به من اشاره کرد.
--- دوست دارم طراحی کردنش را ببینم.
مادرش مرا ورانداز کرد و پرسید: کار این جوان چطور است؟
پدربزرگ از زیر چفیه، پشت گوشش را خاراند و گفت: اسمش هاشم است. من پدر بزرگش هستم. در حلّه، استاد زرگری مانند او نیست. زیباترین کارهایی که خریدید، کار اوست؛ اما دوست ندارم از من دور شود.
قنواء گفت: ما هم دوست نداریم گنجینه های دارالحکومه را به دست هر کسی بدهیم.
مادرش به راه افتاد تا از مغازه بیرون برود.
--- اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می گیریم. از پس فردا بیاید.
دستمزدش هم پس از پایان کار، پرداخت خواهد شد.
قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: انگشترم را باید در آنجا بسازی دوست دارم طرز کارت را ببینم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995