شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_نه -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم
📚رمان 🔹 ❌ سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت. او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است. باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.‌ گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد. قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود. با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت. هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟ او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است. 📕 ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995