بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قسمت_سوم
(آتــش انـتـقـام)
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... 😡
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که
به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده 😏... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .😖😫
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...😡😡
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😏
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی؟؟ ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .😌
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ...😶 موهام رو مرتب کردم ...
یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...😎
به خودم می گفتم:
" اونم یه مرده...."😌 و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
😏
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع⛔️