بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ (آتــش انـتـقـام) چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... 😡 غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده 😏... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .😖😫 دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...😡😡 می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😏 پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی؟؟ ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .😌 همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ...😶 موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... . از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...😎 به خودم می گفتم: " اونم یه مرده...."😌 و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ... 😏 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @ahmadmashlab1995 ⛔️