شب بود. یکی داد می‌زد: "ساکت شو! ساکت شو! تو نمی‌تونی اشک منو در بیاری." رفتم سمت صدا. دیدم یک نفر انگشت‌هایش قطع شده. این حرف را به دست خونی‌اش می‌گوید : "ساکت شو! ساکت شو! تو نمی‌تونی اشک منو در بیاری" «روزگاری جنگی بود»، ص91