شوهرم که مرد ماها به عشق بچه ای که ازش بدنیا میاوردم زندگی کردم شبها باهاش حرف میزدم و روزها منتظر تولدش بودم بلاخره وقت زایمانم شد برف تا نیمه های دیوار بالا اومده بود و حتی قابله هم نمیتونست برای کمک بهم بیاد
مادر شوهرم گفت: خودم بالای سرت میمونم زایمان سختی داشتم اونقدر که چشمام نمیدید..
با صدای گریه نوزادم از هوش رفتم. و چند ساعت بعد وقتی بهوش اومدم مادر شوهرم با ناراحتی گفت: قسمت نبود بچت یتیم بمونه اونم رفت پیش پدر مرحومش
زندگیم تبره و تار شد.
اما سالها بعد توی مجلسی جاری مو دیدم کنارش دختری نشسته بود که انگار سیبی باشه که با من نصف کرده بودن و...
ادامه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1348469151Ce215d6d52d